ما را دنبال کنید

جستجوگر

موضوعات

  • مهدویت
  • مهدویت 1612
  • آیت الکرسی 3
  • فضیلت صلوات 11
  • فضیلت نماز جمعه 2
  • عکس های دیدنی 32
  • عکس های مذهبی 12
  • گنجینه احادیث 7
  • فضیلت زیازت عاشورا 2
  • قضاوتهای امیر المومنین علی علیه السلام 14
  • ذکر 2
  • نماز 1
  • شگفتیها و عجایب دنیا در بعد از ظهور امام زمان علیه السلام 3
  • خمس 0
  • خاورمیانه و آخر الزمان
  • شام و آخر الزمان 126
  • حجاز و آخر الزمان 95
  • عراق و آخر الزمان 57
  • وهابیت و آخر الزمان 140
  • ایران و آخر الزمان 189
  • یمن و آخر الزمان 52
  • اردن و آخرالزمان 18
  • آخرالزمان و فلسطین 14
  • مصر و آخر الزمان 21
  • فلسطین و آخر الزمان 13
  • یهود و آخر الزمان 24
  • سقوط اسرائیل 19
  • علائم ظهور
  • خروج سفیانی 26
  • خروج خراسانی 6
  • خروچ یمانی 6
  • خسف بیدا 2
  • قتل نفس زکیه 2
  • صیحه ی آسمانی 8
  • مذهبی
  • عاشورا 50
  • امام رضا (ع) 13
  • امام علی علیه السلام 14
  • پیشگوییهای ظهور
  • امام خمینی 7
  • امام خامنه ای 6
  • شاه نعمت الله ولی 1
  • سید احمد علی خسروی 1
  • نوستر آداموس 3
  • علمائ و بزرگان 4
  • آیت الله ناصری 2
  • قرآن 5
  • مبشرات ظهور 9
  • آموزش
  • کتاب
  • عصر ظهور 27
  • الملاحم والفتن يا فتنه وآشوبهاى آخر الزمان 8
  • کتاب غیبت نعمانی(محمد ابن ابراهیم نعمانی ) 1
  • کمال الدین و تما م النعمه(شیخ صدوق) 1
  • آمارگیر

    • :: آمار مطالب
    • کل مطالب : 1686
    • کل نظرات : 134
    • :: آمار کاربران
    • افراد آنلاين : 12
    • تعداد اعضا : 12
    • :: آمار بازديد
    • بازديد امروز : 374
    • بازديد ديروز : 153
    • بازديد کننده امروز : 298
    • بازديد کننده ديروز : 86
    • گوگل امروز : 0
    • گوگل ديروز: 0
    • بازديد هفته : 527
    • بازديد ماه : 3,283
    • بازديد سال : 15,943
    • بازديد کلي : 366,067
    • :: اطلاعات شما
    • آي پي : 3.147.52.8
    • مرورگر : Safari 5.1
    • سيستم عامل :

    کدهای اختصاصی


    1- زنى كه فرزند خويش را انكار مى كرد 
    او كه جوانى نورس بود سراسيمه و شوريده حال در كوچه هاى مدينه گردش مى كرد، و پيوسته از سوز دل به درگاه خدا مى ناليد: اى عادل ترين عادلان !ميان من و مادرم حكم كن .
    عمر به وى رسيد و گفت : اى جوان ! چرا به مادرت نفرين مى كنى ؟!
    جوان : مادرم مرا نه ماه در شكم خود نگهداشته و پس از تولد دو سال شير داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخيص ‍ دادم مرا از خود دور نمود و گفت : تو پسر من نيستى !
    عمر رو به زن كرد و گفت : اين پسر چه مى گويد؟
    زن : اى خليفه ! سوگند به خدايى كه در پشت پرده نور نهان است و هيچ ديده اى او را نمى بيند، و سوگند به محمد صلى الله عليه و آله و خاندانش ! من هرگز او را نشناخته و نمى دانم از كدام قبيله و طايفه است ، قسم به خدا! او مى خواهد با اين ادعايش مرا در ميان عشيره و بستگانم خوار سازد. و من دوشيزه اى هستم از قريش و تاكنون شوهر ننموده ام .
    عمر: بر اين مطلب كه مى گويى شاهد دارى ؟
    زن : آرى ، و چهل نفر از برادران عشيره اى خود را جهت شهادت حاضر ساخت .
    گواهان نزد عمر شهادت دادند كه اين پسر دروغ گفته ، مى خواهد با اين تهمتش زن را در بين طايفه و قبيله اش خوار و ننگين سازد.
    عمر به ماموران گفت : جوان را بگيريد و به زندان ببريد تا از شهود تحقيق زيادترى بشود و چنانچه گواهيشان به صحت پيوست بر جوان حد افتراء (8) جارى كنم .
    ماموران جوان را به طرف زندان مى بردند كه اتفاقا حضرت اميرالمومنين عليه السلام در بين راه با ايشان برخورد نمود. چون نگاه جوان به آن حضرت افتاد فرياد برآورد: اى پسر عم رسول خدا! از من ستمديده دادخواهى كن . و ماجراى خود را براى آن حضرت شرح داد.
    اميرالمومنين عليه السلام به ماموران فرمود: جوان را نزد عمر برگردانيد. جوان را برگرداندند، عمر از ديدن آنان برآشفت و گفت : من كه دستور داده بودم جوان را زندانى كنيد چرا او را بازگردانديد؟!
    ماموران گفتند: اى خليفه ! على بن ابيطالب به ما چنين فرمانى را داد، و ما از خودت شنيده ايم كه گفته اى : هرگز از دستورات على عليه السلام سرپيچى مكنيد.
    در اين هنگام على عليه السلام وارد گرديد و فرمود: مادر جوان را حاضر كنيد، زن را آوردند و آنگاه به جوان رو كرده و فرمود: چه مى گويى ؟
    جوان داستان خود را به طرز سابق بيان داشت .
    على عليه السلام به عمر رو كرد و فرمود: آيا اذن مى دهى بين ايشان داورى كنم ؟
    عمر: سبحان الله ! چگونه اذن ندهم با اين كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: على بن ابيطالب از همه شما داناترست .
    اميرالمومنين عليه السلام به زن فرمود: آيا براى اثبات ادعاى خود گواه دارى ؟
    زن : آرى ، و شهود را حاضر ساخت و آنان مجددا گواهى دادند.
    على عليه السلام : اكنون چنان بين آنان داورى كنم كه آفريدگار جهان از آن خشنود گردد، قضاوتى كه حبيبم رسول خدا صلى الله عليه و آله به من آموخته است ، سپس به زن فرمود:
    آيا ولى و سرپرستى دارى ؟
    زن : آرى ، اين شهود همه برادران و اولياى من هستند.
    اميرالمومنين عليه السلام به آنان رو كرد و فرمود: حكم من درباره شما و خواهرتان پذيرفته است ؟
    همگى گفتند: آرى .
    و آنگاه فرمود: گواه مى گيرم خدا را و تمام مسلمانانى را كه در اين مجلس حضور دارند كه عقد بستم اين زن را براى اين جوان به مهر چهارصد درهم از مال نقد خودم ، اى قنبر! برخيز درهمها را بياور. قنبر درهمها را آورد، على عليه السلام آنها را در دست جوان ريخت و به وى فرمود: اين درهمها را در دامن زنت بينداز و نزد من ميا مگر اين كه در تو اثر زفاف باشد( يعنى غسل كرده باشى ).
    جوان برخاست و درهمها را در دامن زن ريخت و گريبانش را گرفت و گفت : برخيز!
    در اين موقع زن فرياد برآورد: آتش ! آتش ! اى پسر عم رسول خدا! مى خواهى مرا به عقد فرزندم در آورى ! به خدا سوگند او پسر من است ! و آنگاه علت انكار خود را چنين شرح داد: برادرانم مرا به مردى فرومايه تزويج نمودند و اين پسر از او بهمرسيد، و چون بزرگ شد آنان مرا تهديد كردند كه فرزند را از خود دور سازم ، به خدا سوگند او پسر من است . و دست فرزند را گرفت و روانه گرديد.
    در اين هنگام عمر فرياد برآورد: اگر على نبود عمر هلاك مى شد (9).
    2- مولا و غلام مشتبه شدند!  در زمان خلافت اميرالمومنين عليه السلام مردى كوهستانى با غلام خود به حج مى رفتند، در بين راه غلام مرتكب تقصيرى شده مولايش او را كتك زد. غلام بر آشفته ، به مولاى خود گفت : تو مولاى من نيستى بلكه من مولا و تو غلام من مى باشى . و پيوسته يكديگر را تهديد نموده به هم مى گفتند: اى دشمن خدا! بر سخنت ثابت باش تا به كوفه رفته تو را به نزد اميرالمومنين عليه السلام ببرم . چون به كوفه آمدند هر دو با هم نزد على رفتند و مولا (ضارب ) گفت : اين شخص ، غلام من است و مرتكب خلافى شده او را زده ام و بدين سبب از اطاعت من سر برتافته ، مرا غلام خود مى خواند.
    ديگرى گفت : به خدا سوگند دروغ مى گويد و او غلام من مى باشد و پدرم وى را به منظور راهنمايى و تعليم مسائل حج با من فرستاده و او به مال من طمع كرده مرا غلام خود مى خواند تا از اين راه اموالم را تصرف نمايد.
    اميرالمومنين عليه السلام به آنان فرمود: برويد و امشب با هم صلح و سازش كنيد و بامدادان به نزد من بياييد و خودتان حقيقت حال را بيان نماييد.
    چون صبح شد، اميرالمومنين عليه السلام به قنبر فرمود: دو سوراخ در ديوار آماده كن ! و آن حضرت عليه السلام عادت داشت همه روزه پس از اداى فريضه صبح به خواندن دعا و تعقيب مشغول مى شد تا خورشيد به اندازه نيزه اى در افق بالا مى آمد. آن روز هنوز از تعقيب نماز صبح فارغ نشده بود كه آن دو مرد آمدند و مردم نيز در اطرافشان ازدحام كرده مى گفتند: امروز مشكل تازه اى براى اميرالمومنين روى داده كه از عهده حل آن بر نمى آيد! تا اينكه امام عليه السلام پس از فراغ از عبادت به آن دو مرد رو كرده ، فرمود: چه مى گوييد؟ آنان شروع كردند به قسم خوردن كه من مولا هستم و ديگرى غلام .
    على عليه السلام به آنان فرمود: برخيزيد كه مى دانم راست نمى گوييد، و آنگاه به آنان فرمود: سرتان را در سوراخ داخل كنيد، و به قنبر فرمود: زود باش شمشير رسول خدا صلى الله عليه و آله را برايم بياور تا گردن غلام را بزنم ، غلام از شنيدن اين سخن بر خود لرزيد و بدون اختيار سر را بيرون كشيد، و آن ديگر همچنان سرش را نگهداشت .
    اميرالمومنين (ع ) به غلام رو كرده ، فرمود: مگر تو ادعا نمى كردى من غلام نيستم ؟
    گفت : آرى ، وليكن اين مرد بر من ستم نمود و من مرتكب چنين خطايى شدم .
    پس آن حضرت عليه السلام از مولايش تعهد گرفت كه ديگر او را آزار ندهد و غلام را به وى تسليم نمود.
    و نظير همين داستان را شيخ كلينى و صدوق و طوسى از امام صادق عليه السلام نقل كرده اند كه مناسب است در اينجا بيان شود. راوى مى گويد: در مسجدالحرام ايستاده بودم و نگاه مى كردم كه ديدم مردى از منصور دوانيقى خليفه عباسى كه به طواف مشغول بود استمداد طلبيده به وى مى گفت : اى خليفه ! اين دو مرد برادرم را شبانه از خانه بيرون برده و باز نياورده اند، به خدا سوگند نمى دانم با او چكار كرده اند.
    منصور به آنان گفت : فردا به هنگام نماز عصر همين جا بياييد تا بين شما حكم كنم .
    طرفين دعوى در موقع مقرر حاضر شده و آماده حل و فصل گرديدند، اتفاقا امام صادق عليه السلام حاضر و به دست مبارك تكيه زده بود. منصور به آن حضرت رو كرده و گفت : اى جعفر! بين ايشان داورى كن .
    امام صادق عليه السلام فرمود: خودت بين آنان حكم كن ! منصور اصرار كرد، و آن حضرت را سوگند داد تا حكم آنان را روشن سازد. امام عليه السلام پذيرفت . پس فرشى از نى براى آن حضرت انداختند و روى آن نشست و متخاصمين نيز در مقابلش نشستند، و آنگاه به مدعى رو كرده و فرمود: چه مى گويى ؟
    مرد گفت : اى پسر رسول خدا! اين دو نفر برادرم را شبانه از منزل بيرون برده و قسم به خدا باز نياورده اند و نمى دانم با او چكار كرده اند.
    امام عليه السلام به آن دو مرد رو كرده ، فرمود: شما چه مى گوييد؟
    گفتند: ما برادر اين شخص را جهت گفتگويى از خانه اش ‍ بيرون برده ايم و پس از پايان گفتگو به خانه اش بازگشته است .
    امام عليه السلام به مردى كه آنجا ايستاده بود فرمود: بنويس :
    بسم الله الرحمن الرحيم رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده : هر كس شخصى را شبانه از خانه بيرون برد ضامن اوست مگر اينكه گواه بياورد كه او را به منزلش بازگردانده است .
    اى غلام ! اين يكى را دور كن و گردنش را بزن . مرد فرياد برآورد: اى پسر رسول خدا! به خدا سوگند من او را نكشته ام وليكن من او را گرفتم و اين مرد او را به قتل رسانيد.
    آنگاه امام عليه السلام فرمود: من پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله هستم دستور مى دهم اين يكى را رها كن و ديگرى را گردن بزن ، پس آن مردى كه محكوم به قتل شده بود گفت : يابن رسول الله ! به خدا سوگند من او را شكنجه نداده ام و تنها با يك ضربه شمشير او را كشته ام ، پس در اين هنگام كه قاتل مشخص شده بود حضرت صادق عليه السلام به برادر مقتول دستور داد قاتل را به قتل برساند، و فرمود: آن ديگرى را با تازيانه تنبيه كنند. و سپس وى را به زندان ابد محكوم ساخت و فرمود: هر سال پنجاه تازيانه به او بزنند (10).
    3- دو مادر و يك فرزند!  در زمان خلافت عمر دو زن بر سر كودكى نزاع مى كردند و هر كدام او را فرزند خود مى خواند، نزاع به نزد عمر بردند، عمر نتوانست مشكلشان را حل كند از اين رو دست به دامان اميرالمومنين عليه السلام گرديد.
    اميرالمومنين عليه السلام ابتداء آن دو زن را فراخوانده آنان را موعظه و نصيحت فرمود وليكن سودى نبخشيد و ايشان همچنان به مشاجره خود ادامه مى دادند.
    اميرالمومنين عليه السلام چون اين دستور داد اره اى بياورند، در اين موقع آن دو زن گفتند: يا اميرالمومنين ! مى خواهى با اين اره چكار كنى ؟
    امام عليه السلام فرمود: مى خواهم فرزند را دو نصف كنم براى هر كدامتان يك نصف ! از شنيدن اين سخن يكى از آن دو ساكت ماند، ولى ديگر فرياد برآورد: خدا را خدا را! يا اباالحسن ! اگر حكم كودك اين است كه بايد دو نيم شود من از حق خودم صرفنظر كردم و راضى نمى شوم عزيزم كشته شود.
    آنگاه اميرالمومنين عليه السلام فرمود: الله اكبر! اين كودك پسر توست و اگر پسر آن ديگرى مى بود او نيز به حالش ‍ رحم مى كرد و بدين عمل راضى نمى شد، در اين موقع آن زن هم اقرار به حق نموده به كذب خود اعتراف كرد، و به واسطه قضاوت آن حضرت عليه السلام حزن و اندوه از عمر برطرف گرديده براى آن حضرت دعاى خير نمود (11).
    در اذكياء ابن جوزى آمده : مردى كنيزى خريدارى نموده ، پس از انجام معامله ، مدعى كودنى او گرديده خواست معامله را بهم زند، فروشنده انكار مى كرد، نزاع به نزد اياس ‍ بردند، اياس كنيزك را آزمايش نموده به وى گفت : كداميك از دو پايت درازترست ؟ گفت : اين يكى ، اياس پرسيد آيا شبى را كه از مادر متولد شدى به خاطر دارى ؟ گفت : آرى ، در اين موقع اياس به خريدار رو كرده ، گفت : او را برگردان ! او را برگردان !
    و نيز آورده : مردى مالى را به نزد شخصى به وديعت نهاد. و پس از چندى مال خود را از طرف مطالبه نمود، طرف انكار نموده منكر وديعه گرديد، نزاع به نزد اياس بردند. مدعى به اياس گفت : من مالى را نزد اين شخص به امانت گذاشته ام ، اياس پرسيد؛ در آن موقع چه كسى حاضر بود؟ گفت در فلان محل مال را به او تحويل دادم و كسى حاضر نبود، اياس ‍ پرسيد چه چيز آنجا بود گفت : درختى ، اياس به او گفت : حال به نزد درخت برو و قدرى به آن بنگر، شايد واقع قضيه معلوم گردد، شايد مالت را در زير آن درخت خاك كرده و فراموش ‍ نموده اى و با ديدن درخت يادت بيايد، مرد رفت ، اياس به منكر گفت : بنشين تا طرف تو برگردد. اياس به كار قضاوت خود مشغول شده پس از زمانى به آن مرد رو كرده ، گفت : به نظر تو آن مرد به درخت رسيده ؟ گفت : نه ، در اين موقع اياس ‍ گفت : اى دشمن خدا! تو خيانتكارى ، و مرد اعتراف نموده گفت : مرا ببخش ! خدا تو را ببخشد، اياس دستور داد او را بازداشت كنند تا اين كه آن شخص برگشت ، اياس به او گفت : خصم تو اعتراف نمود مالت را از او بگير... (12).
    فصل دوم : قضايايى كه نيرنگ حيله گران را آشكار نموده است . 
    1- توطئه اى كه فاش گرديد.  
    در زمام خلافت عمر دو نفر امانتى را نزد زنى به وديعت گذاشتند و به وى سفارش نمودند كه تنها با حضور هر دوى آنان وديعه را تحويل دهد.
    پس از مدتى يكى از آن دو به نزد زن رفته مدعى شد كه دوستش مرده است و وديعه را مطالبه نمود. زن در ابتداء از دادن سپرده امتناع ورزيد ولى چون آن مرد زياد رفت و آمد مى نمود و مطالبه مى كرد، وديعه را به وى رد كرد. پس از گذشت زمانى مرد ديگر به نزد زن آمده خواستار وديعه گرديد، زن داستان را برايش بازگو نمود كه نزاعشان در گرفت ، خصومت به نزد عمر بردند، عمر به زن گفت : تو ضامن وديعه هستى . اتفاقا اميرالمومنين عليه السلام در آن مجلس ‍ حضور داشت ، زن از عمر خواست تا على عليه السلام بين آنان داورى كند، عمر گفت : يا على ! ميان آنان قضاوت كن . اميرالمومنين عليه السلام به آن مرد رو كرد و فرمود: مگر تو و دوستت به اين زن سفارش نكرده ايد كه سپرده را به هر كدامتان به تنهايى ندهد، اكنون وديعه نزد من است ، برو ديگرى را به همراه خود بياور و آنرا تحويل بگير، و زن را ضامن وديعه نكرد و از اين راه توطئه آنان را آشكار نمود؛ زيرا آن حضرت عليه السلام مى دانست كه آن دو با هم تبانى كرده و خواسته اند هر دو نفرشان از زن مطالبه كنند تا او به هر دو غرامت بپردازد (13).
    2- نيرنگ زنى حيله گر  زنى فتنه گر شيفته و دلباخته نوجوانى از انصار گرديد، ولى هر چه كوشيد جوان پرهيزكار را جلب توجه و عطف نظر كند نتوانست ، از اين رو در صدد انتقامجويى بر آمده و تخم مرغى را شكسته با سفيده آن جامه خود را از بين دو ران آلوده ساخت و بدين وسيله جوان پاكدامن را متهم كرده او را نزد عمر برد و گفت : اى خليفه ! اين مرد مرا رسوا نموده است .
    عمر تصميم گرفت جوان انصارى را عقوبت دهد، مرد پيوسته سوگند ياد مى كرد كه هرگز مرتكب فحشايى نشده است و از عمر مى خواست تا در كار او دقت و تحقيق نمايد، اتفاقا اميرالمومنين عليه السلام در آنجا نشسته بود، عمر به آن حضرت عليه السلام رو كرده و گفت : يا على ! نظر شما در اين قضيه چيست ؟
    آن حضرت به سفيدى جامه زن به دقت نظر افكنده وى را متهم نموده و فرمود: آبى بسيار داغ روى آن بريزند و چون ريختند سفيدى جامه بسته شد، پس امام عليه السلام براى فهماندن حاضران اندكى از آن را در دهان گذاشت و چون طعمش را چشيد آن را به دور افكند و سپس به زن رو كرده ، او را سرزنش نمود تا اين كه زن به گناه خود اعتراف نمود و از اين راه مكر و خدعه زن را آشكار كرد و به بركت آن حضرت ، مرد انصارى از عقوبت عمر رها گرديد.
    و نيز زنى با سفيده تخم مرغ رختخواب هووى خود را آلوده ساخت و به شوهرش گفت : اجنبى با او همبستر شده است ، ماجرا نزد عمر مطرح گرديد، عمر خواست زن را كيفر دهد، اميرالمومنين عليه السلام فرمود: آبى بسيار داغ بياورند و چون آوردند دستور داد مقدارى روى آن سفيدى بريزند چون ريختند فورا جوش آمده و بسته شد، آن حضرت جامه را به نزد زن انداخت و به او فرمود:
    اين از نيرنگ شما زنان است و مكرتان بسيار است .
    آنگاه به مرد رو كرده و فرمود: زنت را نگهدار كه اين از تهمتهاى آن زنت مى باشد، و فرمود: تا بر زن تهمت زننده حد افتراء جارى كنند (14).
    فصل سوم : قضايايى كه با به كار بردن نقشه هايى ابتكارى و دقيق از نگاشتن اقارير و تفرقه بين گواهان ، صحنه مرموز و حيله شيطانى مجرمين را كشف نموده ، ودستگاههاى قضائى جهان متمدن ، بويژه اروپائيها اين روش بى سابقه را ازحضرتش اخذ كرده اند.
    1- تفرقه بين گواهان و كشف جرم  
    دخترى بى گناه به نزد عمر آورده به زناى او گواهى دادند، و اينكه سرگذشت وى :
    در كودكى پدر و مادر را از دست داده مردى از او سرپرستى مى كرد، آن مرد مكرر به سفر مى رفت ، دختر بزرگ شده و به مرتبه زناشوئى رسيد، همسر آن مرد مى ترسيد شوهرش دختر را به عقد خود درآورد، از اين رو حيله اى كرد و عده اى از زنان همسايه را به منزل خود فراخواند تا او را بگيرند و خود با انگشت ، بكارتش را برداشت .
    شوهرش از سفر بازگشت ، زن به او گفت : دخترك مرتكب فحشاء شده ، و زنان همسايه را كه در ماجرايش شركت داشتند جهت گواهى حاضر ساخت . مرد قصه را نزد عمر برد و مطرح نمود، عمر حكم نكرد و گفت : برخيزيد نزد على بن ابيطالب برويم . آنان برخاسته و همه با هم به محضر اميرالمومنين عليه السلام شرفياب شدند و داستان را براى آن حضرت بيان داشتند.
    اميرالمومنين عليه السلام به آن زن رو كرد و فرمود: آيا بر ادعايت گواه دارى ؟
    گفت : آرى ، بعضى از زنان همسايه شاهد من هستند، و آنان را حاضر ساخت . آنگاه حضرت شمشير را از غلاف بيرون كشيد و در جلو خود قرار داد و فرمود: تمام زنها را در حجره هايى جداگانه داخل كنند، و آنگاه زن آن مرد را فراخوانده بازجوئى كاملى از او به عمل آورد ولى او همچنان بر ادعاى خود ثابت بود، پس او را به اتاق سابقش برگرداند و يكى از گواهان را احضار كرد و خود، روى دو زانو نشست و به وى فرمود: مرا مى شناسى ؟ من على بن ابيطالب هستم و اين شمشير را مى بينى شمشير من است و زن آن مرد، بازگشت به حق نمود (15) و او را امان دادم ، اكنون اگر راستش را نگويى تو را خواهم كشت .
    زن بر خود لرزيد و به عمر گفت : اى خليفه ! مرا امان ده ، الان حقيقت حال را مى گويم .
    اميرالمومنين عليه السلام به وى فرمود: پس بگو.
    زن گفت : به خدا سوگند حقيقت ماجرا از اين قرار است : چون زن آن مرد، زيبايى و جمال دختر را ديد، ترسيد شوهرش با او ازدواج نمايد از اين جهت ما را به منزل خود فراخواند و مقدارى شراب به او خورانيد و ما او را گرفتيم و خود با انگشت بكارتش را برداشت . در اين موقع اميرالمومنين عليه السلام فرمود: الله اكبر! من اولين كسى بودم پس از حضرت دانيال كه بين شهود تفرقه انداخته از اين راه حقيقت را كشف كردم ، و سپس بر تمام زنانى كه تهمت به ناحق زده بودند حد افتراء جارى كرد، و زن را وادار نمود تا ديه بكارت دختر چهارصد درهم را به او بپردازد و دستور داد آن مرد، زن جنايتكار خود را طلاق گفته همان دختر را به همسرى بگيرد و آن حضرت عليه السلام مهرش را از مال خود مرحمت فرمود.
    پس از اتمام و فيصله قضيه ، عمر گفت : يا اباالحسن ! قصه حضرت دانيال را براى ما بيان فرماييد.
    اميرالمومنين عليه السلام فرمود: دانيال كودكى يتيم بود كه پيرزنى از بنى اسرائيل عهده دار مخارج و احتياجات او شده بود، و پادشاه آن وقت دو قاضى مخصوص داشت كه آنها دوستى داشتند كه او نيز نزد پادشاه مراوده مى نمود وى زنى داشت زيبا و خوش اندام ، روزى پادشاه براى انجام ماموريتى به مردى امين و درستكار محتاج گرديد، قضيه را با آن دو قاضى در ميان گذاشت و به آنان گفت : مردى را كه شايسته انجام اين كار باشد پيدا كنيد، آن دو قاضى همان دوست خود را به شاه معرفى نموده او را به حضورش آوردند، پادشاه آن مرد را براى انجام آن ماموريت موظف ساخت . آن شخص ‍ آماده سفر شد ولى پيوسته سفارش همسر خود را به آن قاضى نموده تا به او رسيدگى كنند. مرد به سفر رفت و آن دو قاضى به خانه دوست خود رفت و آمد مى كردند، و از برخورد زياد با زن به او دلبسته شده تقاضاى خود را با وى در ميان گذاشتند ولى با امتناع شديد آن زن مواجه شدند تا اينكه عاقبت به او گفتند: اگر تسليم نشوى تو را نزد پادشاه رسوا مى كنيم تا تو را سنگسار كند.
    زن گفت : هر چه مى خواهيد بكنيد.
    آن دو قاضى تصميم خود را عملى نموده نزد پادشاه بر زناى او گواهى دادند، پادشاه از شنيدن اين خبر بسى اندوهگين گرديد و از آن زن در شگفت شد و به آن دو قاضى گفت : گواهى شما پذيرفته است ولى در اين كار شتاب نكنيد و پس ‍ از سه روز وى را سنگسار نماييد!
    در اين سه روز منادى به دستور شاه در شهر ندا داد كه : اى مردم ! براى كشتن آن زن عابده كه زنا داده حاضر شويد و آن دو قاضى هم بر آن گواهى داده اند.
    مردم از شنيدن اين خبر حرفها مى زدند، پادشاه به وزير خود گفت : آيا نمى توانى در اين باره چاره بينديشى ؟ گفت : نه تا اين كه روز سوم ، وزير براى تفريح از خانه بيرون شد، اتفاقا در بين راهش به كودكانى برهنه كه سرگرم بازى بودند برخورد نموده به تماشاى آنان پرداخت ، و دانيال كه كودكى خردسال ميان آنان با ايشان بازى مى كرد، وزير او را نمى شناخت . دانيال در صورت ظاهر به عنوان بازى ، ولى در حقيقت براى نماياندن به وزير، كودكان را در اطراف خود گرد آورد و به آنان گفت : من پادشاه و ديگرى زن عابده ، و آن دو كودك نيز دو قاضى گواه باشند. و آنگاه مقدارى خاك جمع نمود و شمشيرى از نى به دست گرفت و به ساير كودكان گفت : دست هر يك از اين دو شاهد را بگيريد و در فلان مكان ببريد، و سپس يكى از آن دو را فراخوانده ، به او گفت : حقيقت مطلب را بگو وگرنه تو را خواهم كشت . (وزير اين جريانات را مرتب مى ديد و مى شنيد). آن شاهد گفت : گواهى مى دهم كه آن زن زنا داده است .
    دانيال گفت : در چه وقت ؟
    گفت : در فلان روز.
    دانيال گفت : اين يكى را دور كنيد. و ديگرى را بياوريد، پس او را به جاى اولش برگردانده و ديگرى را آوردند.
    دانيال به او گفت : گواهى تو چيست ؟
    گفت : گواهى مى دهم كه آن زن زنا داده است .
    - در چه وقت ؟
    - در فلان روز.
    با چه كسى ؟
    با فلان ، پسر فلان .
    در كجا؟
    در فلان جا.
    و او برخلاف اولى گواهى داد. در اين وقت دانيال فرمود: الله اكبر! گواهى دروغ دادند. و آنگاه به يكى از كودكان دستور داد ميان مردم ندا دهد كه آن دو قاضى به زن پاكدامن تهمت زده اند و اينك براى اعدامشان حاضر شويد.
    وزير، تمام اين ماجرا را شاهد و ناظر بود، پس بلادرنگ به نزد پادشاه آمد وآنچه را كه ديده بود گفت .
    پادشاه آن دو قاضى را احضار نموده به همان ترتيب از آنان بازجويى به عمل آورده و گواهيشان مختلف بود، پادشاه فرمان داد بين مردم ندا دهند كه آن زن برى و پاكدامن است و آن دو قاضى به وى تهمت زده اند و سپس دستور داد آنان را دار زدند. (16)
    و نظير همين خبر را كلينى (ره ) در كافى چنين نقل كرده : در زمان خلافت اميرالمومنين عليه السلام دو نفر با هم عقد برادرى بستند؛ يكى از آنان قبل از ديگرى از دنيا رحلت كرد و به دوست خود وصيت كرد كه از يگانه دخترش نگهدارى كند، آن مرد دختر دوست خود را به خانه برد و از او مراقبت كامل مى نمود و مانند يكى از فرزندان خودش او را گرامى مى داشت ، اتفاقا براى آن مرد مسافرتى پيش آمده و به سفر رفت . و سفارش دختر را به همسر خود نمود. مرد ساليان درازى سفر ماند و در اين مدت دختر بزرگ شده و بسيار زيبا بود، و آن مرد هم پيوسته در نامه هايش سفارش دختر را مى نمود، همسر مرد چون جمال و زيبايى دختر را ديد ترسيد كه شوهرش از سفر برگشته با او ازدواج نمايد از اين جهت نيرنگى كرد و زنانى چند را به خانه خود فراخواند و آنان دختر را گرفته و خود با انگشت ، بكارتش را برداشت .
    مرد از سفر برگشت و به منزل رسيد، سپس دختر را به نزد خود فراخواند، ولى دختر در اثر جنايتى كه آن زن بر او وارد ساخته بود از حضور به نزد مرد شرم مى كرد و چون مرد زياد اصرار نمود زنش به او گفت : او را به حال خود بگذار كه مرتكب گناهى بزرگ شده و بدين سبب خجالت مى كشد نزد تو بيايد؛ و به دخترك نسبت زنا داد.
    مرد از شنيدن اين خبر سخت ناراحت شده و با قيافه اى خشمناك به نزد دختر آمده به شدت او را سرزنش نمود و به وى گفت : واى بر تو! آيا فراموش كردى آن محبتها و مهربانيهاى مرا؟! به خدا سوگند من تو را مانند خواهر و فرزند خود مى دانستم و تو نيز اگر خود را دختر من مى دانستى ، پس ‍ چرا مرتكب چنين كار خلافى شدى ؟
    دختر گفت : به خدا سوگند من هرگز زنايى نداده ام و همسرت به من تهمت مى زند و ماجراى زن را براى مرد بازگو كرد. مرد دست دختر و زن خود را گرفته به طرف خانه اميرالمومنين عليه السلام روانه گرديد و ماجرا را براى آن حضرت عليه السلام بيان داشت و زن نيز به جنايتى كه مرتكب شده بود اعتراف كرد. اتفاقا امام حسن عليه السلام در محضر پدر بزرگوار خود نشسته بود، اميرالمومنين به او فرمود: بين آنان داورى كن !
    آن حضرت عليه السلام گفت : سزاى زن دوتاست ؛ يكى حد افتراء براى تهمتش و ديگرى ديه بكارت دختر.
    اميرالمومنين عليه السلام فرمود: درست گفتى (17)...

    ارسال نظر

    کد امنیتی رفرش

    نظرات ارسال شده

    ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید:

    مهدویت


    درباره ما

    با ارئه آیات و روایات آخر الزمان امید است قلوب منتظران آن حضرت شاد وآمادگی آنها جهت یاری و جانفشانی در رکاب حضرت حجت (عچ) به حد کمال برسد انشا الله

    نظرسنجی

    تا چه اندازه مطالب سایت برای شما مفید است ؟