ما را دنبال کنید

جستجوگر

موضوعات

  • مهدویت
  • مهدویت 1612
  • آیت الکرسی 3
  • فضیلت صلوات 11
  • فضیلت نماز جمعه 2
  • عکس های دیدنی 32
  • عکس های مذهبی 12
  • گنجینه احادیث 7
  • فضیلت زیازت عاشورا 2
  • قضاوتهای امیر المومنین علی علیه السلام 14
  • ذکر 2
  • نماز 1
  • شگفتیها و عجایب دنیا در بعد از ظهور امام زمان علیه السلام 3
  • خمس 0
  • خاورمیانه و آخر الزمان
  • شام و آخر الزمان 126
  • حجاز و آخر الزمان 95
  • عراق و آخر الزمان 57
  • وهابیت و آخر الزمان 140
  • ایران و آخر الزمان 189
  • یمن و آخر الزمان 52
  • اردن و آخرالزمان 18
  • آخرالزمان و فلسطین 14
  • مصر و آخر الزمان 21
  • فلسطین و آخر الزمان 13
  • یهود و آخر الزمان 24
  • سقوط اسرائیل 19
  • علائم ظهور
  • خروج سفیانی 26
  • خروج خراسانی 6
  • خروچ یمانی 6
  • خسف بیدا 2
  • قتل نفس زکیه 2
  • صیحه ی آسمانی 8
  • مذهبی
  • عاشورا 50
  • امام رضا (ع) 13
  • امام علی علیه السلام 14
  • پیشگوییهای ظهور
  • امام خمینی 7
  • امام خامنه ای 6
  • شاه نعمت الله ولی 1
  • سید احمد علی خسروی 1
  • نوستر آداموس 3
  • علمائ و بزرگان 4
  • آیت الله ناصری 2
  • قرآن 5
  • مبشرات ظهور 9
  • آموزش
  • کتاب
  • عصر ظهور 27
  • الملاحم والفتن يا فتنه وآشوبهاى آخر الزمان 8
  • کتاب غیبت نعمانی(محمد ابن ابراهیم نعمانی ) 1
  • کمال الدین و تما م النعمه(شیخ صدوق) 1
  • آمارگیر

    • :: آمار مطالب
    • کل مطالب : 1686
    • کل نظرات : 134
    • :: آمار کاربران
    • افراد آنلاين : 20
    • تعداد اعضا : 12
    • :: آمار بازديد
    • بازديد امروز : 220
    • بازديد ديروز : 1,151
    • بازديد کننده امروز : 186
    • بازديد کننده ديروز : 628
    • گوگل امروز : 0
    • گوگل ديروز: 1
    • بازديد هفته : 1,524
    • بازديد ماه : 4,280
    • بازديد سال : 16,940
    • بازديد کلي : 367,064
    • :: اطلاعات شما
    • آي پي : 18.221.89.183
    • مرورگر : Safari 5.1
    • سيستم عامل :

    کدهای اختصاصی


    مردی که در حمام زنانه کار می کردنصوح مردى بود شبیه زنها ، صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت .گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایى حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کننداو به طرف دیگر فرار مى کرد و…این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد.نصوح از ته دل توبه واقعی نمود ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت.او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کردولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:”ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.» همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند.نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.رفته رفته آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شدهدستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى.گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند…

    ارسال نظر

    کد امنیتی رفرش

    نظرات ارسال شده

    ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید:

    مهدویت


    درباره ما

    با ارئه آیات و روایات آخر الزمان امید است قلوب منتظران آن حضرت شاد وآمادگی آنها جهت یاری و جانفشانی در رکاب حضرت حجت (عچ) به حد کمال برسد انشا الله

    نظرسنجی

    تا چه اندازه مطالب سایت برای شما مفید است ؟