يك روز در بازار آهنگران بغداد مى گذشتم، كه ناگهان چشمم افتاد به آهنگرى كه دستش را داخل كوره حدادى مى كند و آهن گداخته شده ی قرمز را با دست برمی دارد، بدون آنكه ابدا احساس سوزشى كند و روى سن دان مى گذاشت و با پتك روى آن مى زد و به هر نوع كه مى خواست در مى آورد و مى ساخت. چون اين كار او بسیار شگفت انگيز بود، مرا وادار به پرسش از او كرد. رفتم جلو و سلام كردم و بعد پرسيدم: «آقا مگر آتش كوره و آهن گداخته به شما آسيبى نمى رساند؟»
آن مرد با کمال آرامش گفت: نه!
گفتم: چطور؟
گفت: در ايّام گذشته در اينجا خشك سالى و قحطى شد، ولى من همه چيز در انبار داشتم. يك روز يك زن وجيه و خوش سيما، نزد من آمد و گفت اى مرد من كودكانى يتيم و خردسال دارم و به آذوقه و مقدارى گندم احتياج دارم، خواهشمندم براى رضاى خدا كمكى بكن و بچه هاى يتيم مرا از گرسنگى و هلاكت نجات بده. من هم چون به همان يك نظر فريفته ی جمالش شده بودم، در مقابل خواسته اش گفتم اگر گندم مى خواهى بايد ساعتى با من باشى تا خواسته ات را برآورده كنم.
آن زن از اين پيشنهاد خیلی ناراحت شد و روترش كرد و رفت.
روز دوم باز آن زن نزدم آمد و در حاليكه اشك می ريخت، سخن روز قبل را تكرار نمود. من هم حرفهاى روز گذشته را براى او تكرار كردم. دوباره با دست خالى برگشت. دوباره روز سوم ديدم آمد و خيلى التماس مى كند كه بچه هايم دارند مى ميرند بيا و آنها را از گرسنگى و مرگ نجات بده. من حرفم را تكرار كردم و ديدم آن زن به طرف من مى آيد و پيداست كه از گرسنگى بى طاقت شده است.
خلاصه وقتى كه نزديك مى شد به من گفت: اى مرد! من و بچه هايم گرسنه هستيم بيا و رحمى كن و گندمى در اختيار ما بگذار. من گفتم: اى زن! بيخود وقت من و خودت را نگير، همان كه گفتم، بيا با من باش تا به تو گندم دهم...
در اين موقع زن به گريه افتاد و خیلی اشك ريخت و گفت: من هرگز از اين كارهاى حرام نكرده ام و چون ديگر طاقت نمانده و كار از دست رفته و سه روز است كه خود و بچه هايم غذائى نخورده ایم، ناچارم آنچه می گویی بپذیرم ولى به يك شرط! گفتم به چه شرطى؟ گفت: به شرط اينكه مرا جايى ببرى كه هيچ كس ما را نبيند.
من هم قبول كردم و خانه را خلوت كردم. آنگاه زن را نزد خود طلبيدم. همين كه خواستم به او نزدیک شوم، ديدم آن زن دارد مى لرزد؛ با التماس به من گفت: اى مرد! چرا دروغ گفتى و خلاف شرطت عمل كردى؟ گفتم: كدام شرط؟
گفت: مگر بنا نبود مرا به جاى خلوت ببرى تا كسى ما را نبيند؟
گفتم: آرى مگر اينجا خلوت نيست؟
گفت: چطور اينجا خلوت است با آنكه پنج نفر مواظب ما هستند و ما را مى بينند؟ اول خداوند عالم و غير از او دو ملكى كه بر تو موكلند و دو ملكى كه بر من موكلند؛ همه شان حاضر اند و ما را مشاهده مى كنند، با اين حال تو خيال ميكنى اينجا كسى نيست كه ما را ببيند؟ بعدا گفت: اى مرد بيا و از خدا بترس و آتش شهوت خود را بر من سرد كن تا من هم از خداى خود بخواهم حرارت آتش را از تو بردارد و آتش را بر تو سرد كند.
من از اين سخن به شدت به فکر فرو رفتم و با خود گفتم اين زن با چنين فشار زندگى و شدت گرسنگى اينطور از خدا مى ترسيد ولى تو كه اين همه مورد نعمتهاى الهى قرار گرفته اى از خدا نمى ترسى؟ فورا توبه كردم و از آن زن دست كشيدم و گندمى را كه می خواست به او دادم. زن چون اين گذشت را از من ديد و جريان را بر وفق عفت خود ديد، سرش را به سمت آسمان بلند كرد و گفت: اى خدا! همين طور كه اين مرد حرارت شهوتش را بر خود سرد نمود، تو هم حرارت آتش دنيا و آخرت را بر او سرد كن.
از همان لحظه كه آن زن اين دعا را در حقم كرد حرارت آتش بر من بى اثر شد.
منبع:
كتاب انوار المجالس، صفحه سيصد و چهارده، نقل از حسن بصرى؛ به نقل از کتاب قصص التوابین (داستان توبه کنندگان)، علی میرخلف زاده، بخش چهل داستان، داستان هشتم
نظرات ارسال شده