ما را دنبال کنید

جستجوگر

موضوعات

  • مهدویت
  • مهدویت 1612
  • آیت الکرسی 3
  • فضیلت صلوات 11
  • فضیلت نماز جمعه 2
  • عکس های دیدنی 32
  • عکس های مذهبی 12
  • گنجینه احادیث 7
  • فضیلت زیازت عاشورا 2
  • قضاوتهای امیر المومنین علی علیه السلام 14
  • ذکر 2
  • نماز 1
  • شگفتیها و عجایب دنیا در بعد از ظهور امام زمان علیه السلام 3
  • خمس 0
  • خاورمیانه و آخر الزمان
  • شام و آخر الزمان 126
  • حجاز و آخر الزمان 95
  • عراق و آخر الزمان 57
  • وهابیت و آخر الزمان 140
  • ایران و آخر الزمان 189
  • یمن و آخر الزمان 52
  • اردن و آخرالزمان 18
  • آخرالزمان و فلسطین 14
  • مصر و آخر الزمان 21
  • فلسطین و آخر الزمان 13
  • یهود و آخر الزمان 24
  • سقوط اسرائیل 19
  • علائم ظهور
  • خروج سفیانی 26
  • خروج خراسانی 6
  • خروچ یمانی 6
  • خسف بیدا 2
  • قتل نفس زکیه 2
  • صیحه ی آسمانی 8
  • مذهبی
  • عاشورا 50
  • امام رضا (ع) 13
  • امام علی علیه السلام 14
  • پیشگوییهای ظهور
  • امام خمینی 7
  • امام خامنه ای 6
  • شاه نعمت الله ولی 1
  • سید احمد علی خسروی 1
  • نوستر آداموس 3
  • علمائ و بزرگان 4
  • آیت الله ناصری 2
  • قرآن 5
  • مبشرات ظهور 9
  • آموزش
  • کتاب
  • عصر ظهور 27
  • الملاحم والفتن يا فتنه وآشوبهاى آخر الزمان 8
  • کتاب غیبت نعمانی(محمد ابن ابراهیم نعمانی ) 1
  • کمال الدین و تما م النعمه(شیخ صدوق) 1
  • آمارگیر

    • :: آمار مطالب
    • کل مطالب : 1686
    • کل نظرات : 134
    • :: آمار کاربران
    • افراد آنلاين : 17
    • تعداد اعضا : 12
    • :: آمار بازديد
    • بازديد امروز : 167
    • بازديد ديروز : 1,151
    • بازديد کننده امروز : 147
    • بازديد کننده ديروز : 628
    • گوگل امروز : 0
    • گوگل ديروز: 1
    • بازديد هفته : 1,471
    • بازديد ماه : 4,227
    • بازديد سال : 16,887
    • بازديد کلي : 367,011
    • :: اطلاعات شما
    • آي پي : 18.222.169.139
    • مرورگر : Safari 5.1
    • سيستم عامل :

    کدهای اختصاصی


    آنگاه على عليه السلام به يهودى فرمود:  من تو را به خدا قسم مي دهم اى يهودى! آيا اين موافق بود با آنچه كه در تورات شماست، يهود گفت:آرى نه يك حرف زياد و نه يك حرف كم اى ابو الحسن،مرا يهودى نخوان كه من شهادت مي دهم به اينكه خدائى جز خدا نيست و اينكه محمد بنده و فرستاده اواست و تو اعلم اين امت هستى.

    خليفه و عده اى از علماء يهود
    وقتي كه عمر بن خطاب... متولى امر خلافت شد عده اى از علماء يهود آمدند نزد او و گفتند: 

    اى عمر تو و رفيقت بعد از محمد ولى امرى، و ما مي خواهيم از تو سئوال كنيم از خصالى كه اگر خبر دادى به ما مي دانيم كه اسلام حق است و محمد هم پيامبر و اگر خبر نداديد مي فهميم كه اسلام باطل و محمد هم پيامبر نبوده است.

    پس عمر گفت هر چه بخاطرتان ميرسد به پرسيد:

    1- گفتند به ما خبر بده كه قفلهاى آسمانها چيست؟

    2- گفتند به ماخبر بده كه كليد آسمانها چيست؟

    3- قبريكه صاحبش را سير داد چه بود؟

    4- كسي كه قومش را ترسانيد نه از جن بود و نه از آدميان كى بود؟

    5- پنج چيزي كه روى زمين راه رفتند و در رحم و شكمى بوجود نيامدند چه كساني بودند؟

    6- دراج در صدايش چه ميگويد؟

    7- خروس در فريادش چه ميگويد؟

    8- اسب در شيه اش چه ميگويد؟

    9- قورباغه در آوايش چه ميگويد؟

    10- الاغ و خردر عرعرش چه ميگويد؟

    11- شانه سر در صوت زدنش چه ميگويد؟

    عمر سرش را بزمين انداخت" از شرمندگى" آنگاه گفت عيبى براى عمر نيست وقتى سئوال مي شود از چيزي كه نمي داند.

    اينكه بگويد: من نمي دانم و اينكه سئوال شود از چيزي كه نمي داند.پس يهوديها از جا پريده و گفتند ما گواهى مي دهيم كه محمد پيامبر نبوده و اسلام باطل است. پس سلمان از جا جست و به يهوديها گفت كمى صبر كنيد سپس به سوى على بن ابيطالب عليه السلام رفت تا بر آن حضرت داخل شد و گفت اى ابو الحسن به داد اسلام برس فرمود:

    مگر چه شده، پس جريان را گفت، پس حركت كرد در حالي كه در لباس رسول خدا صلى الله عليه و آله مي خراميد تا وارد مسجد شد پس چون عمر نگاهش به او افتاد از جا بلند شد و دست بگردن او انداخت و گفت اى ابو الحسن. تو براى حل مشكلى و شدتى دعوت مي شوى. پس آن حضرت رو به يهود كرده و فرمود هر چه مي خواهيد بپرسيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مرا هزار باب علم آموخت كه از هر بابى هزار باب ديگر منشعب و مفتوح شد پس سئوال كردند از آن حضرت از آن مسائل.

    پس على عليه السلام فرمود:

    مرا با شما شرطي است وقتي كه به شما خبر دادم چنانچه در تورات شماست شما مسلمان شويد و داخل دين ما گرديد و ايمان آوريد.

    گفتند: بلى،

    فرمود: سئوال كنيد از يكى يكى خصلتها

    گفتند:

    س"1": قفلهاى آسمانها چيست؟

    ج: شرك بخدا زيرا وقتى بنده و كنيز مشرك به خدا شدند عملشان بالا نمي رود.

    س"2": كليد اين قفلهاى بسته آسمان چيست؟

    ج: شهادت " لا اله الا الله و محمد رسول الله " پس بعضى نگاه به ديگرى كرده و ميگفتند جوان راست ميگويد.

    س"3": قبري كه صاحبش را گردش داد چه بود؟

    ج: آن ماهى بود كه يونس بن متى پيامبر را بلعيد پس در هفت دريا گرديد.

    س"4": آنكه قومش را انذار كرد ولى نه از جن بود و نه از آدميزاد؟

    ج: مورچه سليمان بن داود بو گفت:

    ""ياايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يهطمنكم سليمان و جنوده و هم لا يشعرون"" اى مورچگان داخل منازلتان شويد كه سليمان و لشكرش شما را در زير پا نابود نكنند و ايشان نمي دانند.

    س"5": پنج چيزي كه بر زمين راه رفتند و در شكمها بوجود نيامدند؟

    ج: 1- آدم 2- حواء 3- ناقه صالح 4- قوچ ابراهيم 5- عصاى موسى.

    س"6": دراج چه ميگويد در آوازش؟

    ج: ميگويد الرحمن على العرش استوى، خدابر عرش مسلط است.

    س"7"، خروس در بانگش چه مي گويد؟

    ج: مي گويد: " اذكروا لله يا غافلين، خدا را ياد كنيد از خدا بي خبران.

    س"8": اسب در شيهه زدنش چه مي گويد؟

    ج: وقتى مومنين بجنگ كفار مي روند، مي گويد بار خدايا مومنين را يارى كن بر كافرين. 

    س"9": الاغ در عرعرش چه مي گويد؟

    ج: مي گويد خدا لعنت كند ماليات گيران را و در چشم شياطين عرعر مي كند.

    س"10": قورباغه در قور قورش چه مي گويد؟

    ج: مي گويد: سبحان ربى المعبود المسبح فى لجج البحار، منزه است پروردگار معبود من تسبيح و تنزيه شده در عمق درياها.

    س"11": كاكلى چه مي گويد؟

    ج: مي گويد: " اللهم العن مبغضى محمد و آل محمد " بار خدايا لعن كن دشمنان محمدو آل محمد را.

    و يهوديها سه نفر بودند دو نفر از آنان گفتند شهادت مي دهيم ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله.

    پس عالم سوم از جا پريد و گفت:

    اى على! هر آينه واقع شده در دلهاى اصحاب من از ايمان و تصديق آنچه واقع شد ولى يك خصلت باقى ماند كه من از آن مي پرسم، فرمود:

    هر چه به خاطرت مي رسد به پرس.

    پس گفت به من خبر بده از قومي كه در اول زمان مردند و بعد از سيصد و نه سال"309" خدا آنها را زنده كرد پس قصه و داستان آنها چه بوده است؟

    حضرت على عليه السلام فرمود: 

    اى يهودى اينها رفقائى بودند كه خدا بر پيامبر ما قرآنى نازل نموده و در آن قصه آنها را ياد كرده است و اگر خواستى قصه ايشان را بر تو بخوانم يهودى گفت چه اندازه زياد شنيديم قرائت قرآن شما را. اگر شما دانا و آگاهى مرا خبر بده بنامهاى ايشان و نامهاى پدرانشان و نام شهرشان و نام پادشاهشان و اسم سگشان و نام كوهشان و نام غارشان و حكايت آنها را از اول تا آخرش؟

    پس حضرت على رداء پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را به خود پيچيد سپس فرمود: 

    اى برادر عرب!

    حبيب من محمد صلى الله عليه و آله فرمود:

    كه در زمين و كشور روم شهرى بود كه به آن" افسوس" مي گفتند و مي گويند آن طرطوس بود و اسمش در جاهليت" افسوس" بود و چون اسلام آمد آن را طرطوس ناميدند. و براى ايشان پادشاهى صالح بود پس پادشاهشان مرد. و اوضاعشان پراكنده و پريشان شد پس شنيد اين را شاهى از شاهان فارس كه به او " دقيانوس " مي گفتند و او ستمكارى كافر بود پس با لشکريانى آمد تا وارد" افسوس" شد پس آنجا را پايتخت و مركز كشور خود قرار داد و در آن كاخى بنا كرد.

    پس يهودى از جا جست و گفت:

    اگر شما آگاهى آن كاخ را براى من تعريف كن و مجالس و نشيمنگاه آنرا بگو؟

    پس فرمود: اى برادر يهودى!

    در آنجا قصرى بنا كرد از سنگ مرمر كه طول و عرض آن يك فرسخ بود و در آن چهار هزار ستون قرا داد از طلا و هزار قنديل از طلا كه زنجيرهاى آن از نقره بود كه هر شب روشن مي شد به روغنهاى خوشبو و براى شرق مجلس صد و هشتاد قوه و نيرو قرار داد و همين طور براى غرب مجلس و خورشيد از اول طلوعش تا هنگام غروبش مي گرديد در مجلس هر طوري كه دور مي زد و در آنجا تختى از طلا قرار داد كه طولش هشتاد زرع و عرضش چهل ذرع زينت شده به جواهر بود و در سمت راست آن تخت هشتاد كرسى از طلا قرار داده و بر آن اسقف هاى بزرگ نشانيده و نيز هشتاد كرسى از طلا از سمت چپ نصب كرده و بر آن پهلوانان و قهرمانانش را نشانيده.

    آنگاه خودش بر تخت نشست و تاجى بر سر گذاشت. 

    پس يهودى حركتى كرد و گفت:

    اى على!

    اگر تو دانائى مرا خبر بده كه تاج او از چه بوده. فرمود:

    اى برادر يهودى تاجش از طلا ريخته شده بود كه براى آن " 9" ركن بود و بر هر ركنى لولوئى بود كه مي درخشيد چنانچه چراغ در شب تاريك مي درخشد و روشن مي كند. پنجاه غلام از پسران انتخاب كرده بود كه كمربندشان از حرير سرخ و شلوارشان ازابريشم سبز بود و بر سر آنان تاج و بر بازويشان بازوبند و بر پايشان خلخال و به هر يك عمودى از طلا داده و آنها بر پشت سر خود گمارده بود و انتخاب كرده بود شش نفر از جوانان از فرزندان دانشمندان را و آنها را وزير خود قرار داده بود هيچ كاري را بدون آنها انجام نمي داد، سه نفر آنها را از سمت راست و سه نفر رااز طرف چپ خود قرار داده بود

    پس يهودى باز جنبشى كرد و گفت:

    اى على! اگر راست گو هستى پس به من بگو اسم آن شش نفر چه بود؟

    پس على عليه السلام فرمود: 

    به من خبر داد حبيب من محمد صلى الله عليه و آله آنهائى كه از طرف راست او بودند نامهايشان چنين بود:

    1- تمليخا

    2- مكسلمينا

    3- محسلمينا و آنهائى كه طرف چپ او بودند

    4- مرطليوس

    5- كشطوس

    6- سادنيوس بود و دقيانوس در تمام كارهابا آنها مشورت ميكرد.

    و او در هر روزى در صحن خانه اش مي نشست و مردم نزد او جمع مي شدند از در قصرش سه نفر خدمتكار وارد مي شد كه در دست يكى از آنها جامى از طلا پر از مشك بود و در دست دومى جامى از نقره پر از گلاب و بر دست سومى پرنده بود پس فرياد ميزد به آن پرنده پس پرواز مي كرد و بر ظرف گلاب مي نشست و در آن گلاب پرپر مي زد و با بال و پرش گلاب را بر مجلسيان مي افشاند پس از آن دو مرتبه بر آن داد ميزد پس مي پريد در ظرف مشک و در آن نيز پر و بال ميزد و آنچه در آن بود با بال و پرش بر مردم مي افشاند و براى سوم بر آن داد ميزد پس پرواز مي كرد و بر تاج پادشاه مي نشست پس پر و بالش را تكان مي داد بر سر شاه و آنچه از مشک و گلاب مانده بود نثار مي كرد.

    پس پادشاه سى سال در كشورش بدون اينكه هيچ ناراحتى به او برسد از درد سر و تب و آب دهان و تف و خلط سينه اى به او برسد پس چون اين را از خودش ديد ستمگرى و سركشى و تكبر را آغاز و شروع به گناه نموده و ادعاء خدائى كرد از غير خداى تعالى و سران و چهره هاى قومش را به اين مطلب فرا خواند پس هر كس كه پذيرفت به او بخششها نموده و خلعت داد و هر كس كه نپذيرفت و پيروى نكرد او را كشت. پس مردم به تمامى او را اجابت كردند پس در كشور او زمانى ماندند و او را از غير خدا مي پرستيدند. پس در يكى از روزهاى عيدي كه بر روى تختش نشسته بود و تاج بر سر داشت كه برخى از اسقفهايش آمده و به او خبر دادند كه سربازان عجم برايش نقشه كشيده و مي خواهند او را بكشند پس به شدت از اين خبر غمگين شد تا اينكه تاج از سرش افتاد و خودش هم از تخت سرنگون شد پس يكى از جواناني كه طرف راستش ايستاده بود و مرد فهميده و عاقلى بود كه به او "تمليخا" گفته مي شددر فكر فرو رفت و با خود گفت: اگر اين دقيانوس خدا بود چنانچه خيال مي كند هر آينه محزون نمي شد و خواب نمي رفت و بول و غايط از او نمي آمد زيرا اينها از صفات خدا نيست و اين شش نفر هر روز منزل يكى از اقران و همقطاران خود بودند و آن روز نوبت تمليخا بود پس آن روز منزل او آمده و خوردند و نوشيدند اما تمليخا هيچ غذاو آب نخورد پس گفتند:

    اى تمليخا!

    براى چه نمي خورى و نمي نوشى پس گفت: 

    اى برادران در قلب من خاطره اى آمده كه مرا از خوردن و نوشيدن باز داشته است پس گفتند آن چيست اى تمليخا؟

    پس گفت:

    من انديشه و فكرم را در اين آسمان به كار انداخته و گفتم چه كسى آنرا سقف محفوظ بلند كرده است بدون بستگى از بالايش و يا ستونى از زيرش و كى در آن خورشيد و ماه را به جريان انداخته و چه كسى آن را به ستارگان تزيين كرده سپس فكر درباره اين زمين نموده از گسترش آن بر روى درياى ژرف و چه كسى آن را حبس نمود و بسته است به كوه هاى بلند تا آنكه مضطرب نشود. 

    آنگاه درباره خودم انديشه ام را به جولان آورده و گفتم چه كسى مرا از شكم مادرم كه جينيى بودم بيرون آورد و كى مرا تغذيه و تربيت نمود به درستي كه براى همه اينها آفريدگار و مدبرى غير از دقيانوس پادشاه است. 

    پس آن پنج نفر جوان خود را به قدمهاى تمليخا افكنده و بوسيدند و گفتند:

    اى تمليخا!

    در دلهاى ما هم آنچه در قلب تو افتاده واقع شده است.

    پس فرمان بده بر ما چه كنيم، گفت: 

    اى برادران من نميابم براى خودم و براى شما چاره اى جز فرار كردن از اين ستمكار به سوى خداوندآسمانها و زمين.

    پس راى چنان است كه ديدم. 

    پس تمليخا از جا جست و خرمائى به سه درهم فروخت و آن را در لباسش نهان ساخت و اسبهاي شان را سوار شدند و از شهر بيرون رفتند و چون به اندازه سه ميل از شهر دور شدند تمليخا گفت: اى برادران:

    ملك دنيا از دست ما رفت و حكومت آن از ما زايل شد. پس از اسبهايتان فرود آئيد و بر روى پاهايتان راه رويد شايد خداوند فرج ومخرج براى امر شما قرار دهد. 

    پس پياده شدند از مراكبشان و هفت فرسخ پياده رفتند تا از پاهايشان خون جارى شد چون كه ايشان عادت به پياده روى نداشتند.

    پس مرد چوپانى جلوى ايشان آمد. به او گفتند:

    آيا نزد تو شربت آب يا شيرى هست. پس گفت پيش من آنچه دوست داريد موجود است و لكن من چهره هاى شما را صورت شاهان مي بينم و گمان نمي كنم شما را مگر فرارى. 

    پس به من خبر دهيد از سرگذشت خودتان.

    گفتند: 

    اى مرد ما داخل دينى شديم كه دروغ براى ما حلال و روا نيست آيا صداقت و راستى ما را نجات مي دهد گفت: بلى. 

    پس قصه خود را به او گفتند پس چوپان خود را به قدمهاى آنها انداخت و بوسيد. و مي گفت: 

    در دل من هم افتاد آنچه در دلهاى شما واقع شد پس صبر كنيد در اينجا تا من گوسفندان را به صاحبانش رد كنم و برگردم نزد شما پس توقف كردند براى او تا آنكه گوسفندان را رد كرد و دوان دوان آمد پس سگ او هم عقب او آمد.

    يهودى برخاست ايستاد و گفت: 

    اى على!

    اگر تو دانائى پس مرا خبر بده كه سگ او چه رنگى داشت و اسمش چه بود؟

    پس فرمود: 

    اى برادر يهودى!

    حبيب من محمد صلى الله عليه و آله مرا خبر داد كه سگ ابلق" سفيد و سياه" و اسمش قطمير بود.

    گويد: 

    پس چون جوانان آن سگ را ديدند بعضى از ايشان به برخى ديگر گفت: 

    ما ميترسيم اين سگ ما را رسوا كند به پارس كردنش 

    پس اصرار كردند كه با سنگ او را طرد كنند و از خود دور نمايند 

    پس چون اصرار آنها را ديد كه با سنگ او را دور مي كنند سر دو پايش نشست و دراز كشيد و به زبان فصيح و شيرين گفت: 

    چرا مرا دور مي كنيد و حال آنكه من شهادت مي دهم ان لا اله الا الله وحده لا شريك له مرا واگذاريد تا شما را از دشمنتان پاسبانى كنم و به اين كار تقرب به خداى سبحان پيدا نمايم پس او را رها كردند وا گذشتند پس چوپان آنها را از كوهى به بالا برد و به بلندترين غارفرود آورد.

    پس يهودى باز تكانى خورد و گفت:

    اى على اين كوه چه بود و نام اين غار چيست؟

    امير المومنين على عليه السلام فرمود: 

    اى برادر يهودى اسم اين كوه" ناجلوس" آنجلوس"و اسم اين كهف" وصيد" بود و بعضى:

    " خيرم" گفته اند 

    گفت: 

    در جلوى غار درختان ميوه دار و چشمه آب گوارائى بود پس از ميوه جات آن خورده و از آبش نوشيدند و تاريكى شب آنها را قرار گرفت پس پناه به غار بردند و سگ هم بر درب غار زانو بر زمين زده و دستش را بر آن كشيد.

    و خداوند به فرشته مرگ" عزرائيل" فرمان داد كه ارواح آنها را قبض كند و خدا به هر يك از آنها دو فرشته گماشت كه آنها را از اين پهلو به آن پهلو بگرداند از راست بچپ و از چپ به راست.

    و خداوند تعالى به خورشيد وحى نمود آن دم كه برآيد از غارشان به سوى دست راست ميل كند و چون فرو رود و" نور خود را" از ايشان ببرد به سوى چپ غار بگردد در حالي كه ايشان در وسط غار باشند پس چون" دقيانوس" پادشاه از عيدش برگشت از آن جوانان پرسيد گفتندبه او: 

    ايشان خدائى غير از تو اختيار كرده و از تو فرار نموده اند پس با هشتاد هزار نفر جنگنده سوار شد و از پى آنها رفت تا به كوه رسد و از آن بالا رفت و سركشى به غار نمود 

    و ديد كه آنها در كنار هم دراز كشيده اند گمان كرد كه آنها بخواب رفته اند پس به يارانش گفت:

    اگر مي خواستم آنها را عقوبت و شكنجه به چيزي كه بيشتر باشد از آنچه كه آنها خود را به آن شكنجه نموده اند نمي شد. برايم بنا بياوريد- آوردند پس درب غار را براي شان به سنگ و ساروج سد كردند و بستند. آنگاه به اصحابش گفت:

    به ايشان بگوئيد كه به خداى خودشان كه درآسمان است بگويند ايشان را بيرون آورد از اين مكان اگر راست مي گويند.

    پس سيصد و نه سال در آنجا بودند پس خدا روح را در آنها دميد و آنها بيدار شدند از خواب عميقشان چون خورشيد طلوع كرد پس بعضى به ديگرى گفت هر آينه ما در اين شب از عبادت خداى تعالى غافل شديم برخيزيم برويم سر چشمه. پس ناگاه ديدند چشمه خشك شده و درختان خشكيده اند. پس بعضى به ديگرى گفت: 

    من از اين كارمان در شگفتم كه مثل اين چشمه چطور در يك شب خشك شد و مثل اين درختها در يك شب خشكيدند. پس خدا براي شان گرسنگى انداخت پس گفتند:

    كدام يك با اين پول به شهر مي رود و طعامى مي آورد و نگاه كند كه غذايش خمير شده با پيه خوك نباشد. و اين قول خداى تعالى است:

    "فابعثوا احدكم بود قكم هذه الى المدينه فلينظر ايها ازكى طعاما"" پس يكى از شما با اين پول به شهر برود و نگاه كند كه كدام غذا حلال تر و پاك تر است. پس تمليخا گفت: 

    اى برادران!

    غير از من كسى برايتان طعام نياورد و به چوپان گفت:

    لباست را به من بده و لباس مرا بپوش پس لباس چوپان را پوشيد و رفت و عبور كرد به جاهائي كه نمي شناخت و راه هائي كه نابلد بود تا رسيد به دروازه شهر پس ديد بر آن پرچم سبزى كه بر آن نوشته است " لا اله الا الله عيسى روح الله " صلى الله على نبينا و عليه و سلم پس جوان كامياب شد و به آن نگاه كرد و بر چشمانش ماليد و مي گفت:

    آيا من خواب مي بينم پس چون اين بر او طول كشيد داخل شهر شد و بر مردمى گذشت كه انجيل تلاوت مي كردند و مردمى با او مواجه شدند كه آنها را نمي شناخت تا به بازار رسيد پس به نانوائى رسيد و به او گفت:

    اى نانوا اسم اين شهرتان چيست؟

    گفت:

    " افسوس" گفت اسم شاهتان چيست؟

    گفت عبد الرحمن

    تمليخا گفت: 

    اگر راست بگوئى پس امر من عجيب است به من با اين پولها طعام بده و پولهاى آن زمان اول سنگين و بزرگ بود پس خباز تعجب كرد از اين پولها.

    پس يهودى باز حركتى كرد و گفت:

    اى على!

    اگر عالم هستى بگو  وزن يك درهم آنها چه قدر بود. 

    فرمود: 

    اى برادر يهودى، مرا خبر داد حبيب من محمد صلى الله عليه و آله كه وزن هر درهم ده درهم و دو ثلث درهم بود.

    پس نانوا گفت:

    اى مرد تو گنجى پيدا كردى قدرى از آن به من بده وگرنه تو را نزد شاه مي برم. تمليخا گفت:

    من گنجى پيدانكرده ام و اين قيمت ميوه ائى است كه بسه درهم فروخته ام سه روز قبل و من از اين شهر بيرون رفتم كه مردمش دقيانوس پادشاه را مي پرستيدند پس نانوا در غضب شد و گفت:

    راضى نميشوى كه از گنجى كه پيدا كرده اى چيزى به من بدهى و ياد مي كنى مرد ستمگري را كه ادعاء خدائى مي كرد و سيصد سال قبل مرد و حالا مرا مسخره مي كنى پس او را نگاه داشت و مردم جمع شدند سپس او را نزد پادشاه آوردند و او مردى عاقل و عادل بود پس گفت:

    حكايت اين جوان چيست؟

    گفتند:

    گنجى پيدا كرده، پس پادشاه به او گفت:

    نترس كه پيامبر ما عيسى عليه السلام است ما را امر فرموده كه از گنج نگيرم مگر خمس آن را پس خمس آن را بده و برو بسلامت. 

    تمليخا گفت؟

    اى پادشاه تحقيق در كار من كن من گنجى پيدا نكردم و من اهل اين شهر هستم

    گفت: 

    آرى تو اهل اين شهرى؟

    گفت آرى گفت: 

    آيا كسى را در اينجا مي شناسى گفت:

    بلى

    گفت:

    نام آنها را بگو پس براى او حدود هزار مرد را نام برد كه يك نفر از آنها شناخته نشد. گفتند: 

    اى مرد ما اين نامها را نمي شناسيم و اينها اهل اين زمان ما نيستند ولى بگو آيا در اين شهر منزلى دارى گفت: 

    بلى اى پادشاه كسى را با من بفرست پس شاه با او جماعتى را فرستاد تا با او برفيع ترين و بلندترين منازل آن شهر رسيدند. و گفت اين خانه من است.

    سپس درب منزل را زد پس پيرمردى سالخورده كه ابروانش از پيرى بر چشمش افتاده بود بيرون آمد و او بيمناك و ترسان بود پس گفت: 

    اى مردم چه خبر است شما را.

    پس فرستاده شاه گفت: 

    اين جوان پندارد كه اين خانه، خانه اوست پس آن پيرمرد در غضب شد و توجه به تمليخا كرد و گفت اسم تو چيست گفت: 

    تمليخا پسر فلسين 

    پيرمرد گفت تكرار كن پس گفت: 

    تمليخا پسر فلسين 

    پيرمرد خود را بر دست و پاى او انداخت و بوسيد و گفت: 

    به خدا سوگند كه اين جد من است و او يكى از آن جواناني است كه از دقيانوس پادشاه ستمكار فرار كردندبه سوى خداى تواناى آسمانها و زمين و عيسى" ع" ما را خبر داد به سرگذشت آنها كه به زودى ايشان زنده مي شوند.

    پس اين خبر به پادشاه رسيد و آمد به سوى ايشان و حاضر كرد ايشان را و چون تمليخا را ديد از اسبش به زير آمد و تمليخا را بر گردن خود سوار كرد و مردم شروع كردن به بوسيدن دست و پاى او و مي گفتند اى تمليخا رفقاى تو چه شدند.

    پس به ايشان خبر داد كه آنها در غار منتظر من اند و در اين شهر دو مرد حكومت داشتند يكى مسلمان و ديگرى نصرانى پس هر دو با لشكر خود سوار و با تمليخا آمدند.

    پس چون نزديك غار شدند تمليخا گفت: 

    به ايشان اى مردم من ميترسم اگر برادران من احساس كنند به صداى سم اسبها و مركبها و چكاچگ لجامها و سلاحها پس گمان كنند كه دقيانوس آمده پس به ترسند و همه بميرند. پس كمى صبر كنيد تا بر ايشان وارد شوم و آنها را خبر دهم.پس مردم ايستادند و تمليخا داخل غار شد پس جوانان از جا پريده و او را در آغوش گرفتند و گفتند شكر خدا را كه تو را از اين ستمگر نجات داد.

    پس گفت:

    مرا رها كنيد از خودتان و دقيانوس كيست. بگوئيد چه قدر در اينجا مانده ايد: 

    گفتند يكروز يا بعضى از روز گفت: بلكه سيصد و نه سال دقيانوس هلاك شد و قرنى بعد از قرنى گذشته و اهل شهر همه ايمان به خداى بزرگ آورده و همگى آمده اند بسوى شما

    پس گفتند به او اى تمليخا!

    مي خواهى ما را فتنه و آزمايش جهانيان كنى گفت: 

    پس قصد شما چيست گفتند: 

    دستت را بلند كن و ما هم دستهاى خود را بلند ميكنيم پس دستهايشان بلند كرده و گفتند: 

    بار خدايا بحق آنچه كه به ما نشان دادى از عجايب و شگفتيهائى در نفس هاى ما كه جان ما را قبض كن و كسى را بر ما آگاه نكن.

    پس خدا امر كرد ملك الموت فرشته مرگ را كه ارواح ايشان را قبض نمود و خدا درب غار را محو نابود نمود و آمدند دو پادشاه هفت روز اطراف كهف مي گشتند و براى آن نه درى و نه روزنه اى و نه سلطه اى پيدا نكردند پس يقين كردند در اين موقع كه آن به لطف و باريكى فعل خداى بخشنده است و اينكه احوال ايشان عبرتى بود كه خدا آن را نشان داده است.

    پس پادشاه مسلمان گفت:

    آنها بر دين من مرده اند و من مسجدى درب اين غار بنا مي كنم. 

    و نصرانى گفت: 

    بلكه آنها بر دين ما از دنيا رفته اند من ديرى در غار مي سازم پس با هم نزاع كردند و پادشاه مسلمان پيروز شد و بر در غار مسجدى بنا كرد و اين قول خداى تعالى است.

    " قال الذين غلبوا على امرهم لنتخذن عليهم مسجدا

    گفتند:

    كساني كه پيروز شدند بر امرشان هر آينه مسجدى برايشان بنا مي كنيم و اين است اى يهودى آنچه كه از سرگذشت و قصه ايشان بود.

    آنگاه على عليه السلام به يهودى فرمود: 

    من تو را به خدا قسم مي دهم اى يهودى!

    آيا اين موافق بود با آنچه كه در تورات شماست، يهود گفت:

    آرى نه يك حرف زياد و نه يك حرف كم اى ابو الحسن

    مرا يهودى نخوان كه من شهادت مي دهم به اينكه خدائى جز خدا نيست و اينكه محمد بنده و فرستاده اواست و تو اعلم اين امت هستى.

    اين است سيره و روش اعلم امت و در موقع امتحان و آزمايش آدمى گرامى مي شود يا خوار.



    ابو اسحاق ثعلبى متوفاى 37 / 427 در كتابش""العرائس"" ص 239- 232 تمام قصه را ياد كرده است.

    منبع: سنت

    ارسال نظر

    کد امنیتی رفرش

    نظرات ارسال شده

    ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید:

    مهدویت


    درباره ما

    با ارئه آیات و روایات آخر الزمان امید است قلوب منتظران آن حضرت شاد وآمادگی آنها جهت یاری و جانفشانی در رکاب حضرت حجت (عچ) به حد کمال برسد انشا الله

    نظرسنجی

    تا چه اندازه مطالب سایت برای شما مفید است ؟